سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش بیاموزید و آرامش و بردباری را برای دانش فرا گیرید و از دانشمندان متکبّر نباشید . [امام علی علیه السلام]
 
دوشنبه 96 فروردین 28 , ساعت 10:35 صبح

راحت میشه تغییر در رفتارم رو حس کرد

علایقم عوض شده

دوس دارم وقت بیشتری با خانواده بگذرونم مخصوصا برادرم، حس میکنم تا الان خیلی تنهاش گذاشتم دلم میخواد براش یه رفیق صمیمی باشم    

 اونم درکش خیلی بالاست، با اینکه 10 سال باهم اختلاف سنی داریم ولی حس میکنم خیلی بیشتر از سنش درک میکنه

 

 با هم قرار گذاشتیم تعطیلات آخر هفته بریم دور دور تو کافه و خیابونای انقلاب و کتابخونه هاش امیدوارم براش جالب باشه، دلم میخواد به سلیقه خودش برای خودش چیزی بخره چون مامان همیشه برای خرید حق انتخاب به کسی نمیده، با منم همین کارو کرد که الان مجبورم برای لباس تنهایی برم خرید و چیزی که دوس دارم بخرم، مثلا هفته گذشته رفتم تو یه پاساژ که طبقه سومش یه مغازه سنتی خوشگل داره رفتم یه مانتو جیگری گلدار دامنی که قدش تا زیر زانوم هست خریدم و یه شال جیگری، بعدشم رفتم کتابخونه و چهارتا کتاب خریدم

 

 روز مرد بود، تنها مرد زندگیم ابوالفضل بود    ...

 

 ادکلن و مام و 5 تا ماشین برای کلکسیونش خریدم، کلی ذوق کرد و بوسم کرد    ...

 

 بهش گفتم تو بهترین مرد دنیایی   ...

نمیدونم چرا به بابا زنگ زدم برای روز پدر بهش تبریک بگم، واقعا قصد مسخره کردنشو نداشتم ولی وقتی بهش گفتم روز پدر مبارک خندم گرفت، پدر...

 

 قربون صدقه الکی رفت و بای بای میره تا سال دیگه...

 

زنگ زدنم بهش واقعا مسخره بود، اون خودشم میدونه چقد ازش متنفرم، چقدر از چشمای وحشیش متنفرم، چقد از بدن قویش بیزارم، حتی از بوی بدنش حالم بهم میخوره

 

 به نظرم مهمترین کاری که یک پدر میتونه برای یچه هاش انجام بده اینه که عاشق مادرشون باشه...

 

 یکی از مهمترین کارای من اون موقع ها این بود که خودمو بندازم وسط دعوا تا قبل از اینکه مامان کتک بخوره جلوی بابارو بگیرم... اون از کارم عصبانی میشد و منو میزد تا برم کنار و دخالت نکنم ولی اشتباه میکرد چون من به چشمای قرمز و دستای مشت کردش عادت داشتم میدونستم کی حمله میکنه پس کتک میخوردم و نمیزاشتم مامانو گیر بیاره، دستام ضعیف بود و مامانم کتک میخورد ولی چیزی که تا حدودی آرومم میکرد این بود که منم کتک خوردم فقط مامان نبوده، دلم براش میسوخت حقش این زندگی نبود، اون زندگیشو دوس داشت و براش زحمت میکشید، پدرم لیاقت نداشت، هرزگی براش لذت بخش بود چون در برابر اون آشغالا مسئولیتی نداشت، فقط حال میکرد...

 

 لعنت بهت، از حرف زدن راجع بهش سرم تیر میکشه و تعادلمو از دست میدم بعضی اوقات ناخودآگاه گریم میگیره، خیلی رو خودم کار میکنم ولی هنوز اون احساس ضعف نا پدید نشده...

 

 ولی امیدوارم که بعدها که به موفقیت رسیدم این حس از بین بره، توکل به خدا

 

 مشکل پدر و مادرای ما اینه که جلو بچه ها با هم دعوا میکنن و دور از چشم اونها آشتی...

 

 شما دو نفر همدیگرو انتخاب کردین، درست یا اشتباه بچه دار شدید، نسبت به اون بچه که از شما به وجود اومده مسئولیت دارید، اون بچه مقصر انتخاب شما نیست... 

البته بی انصافی نکنیم

 کدوم انتخاب؟ این زندگی انتخاب مادر و پدر روستایی بوده که دخترشون گریه میکرد که با این پسر ازدواج نکنه، انقدر از کسی که داشت به محرمیتش درمیومد متنفر بود که سر سفره عقد که هر دختری قند تو دلش آب میشه و با شیرینی خاصی قرآن میخونه، اون به سرفه های شوهرش، لــــــعنت میفرستاد

 

 بچه دار شدنشون از عشق زیاد به همدیگه نبوده، از نادونی و نا آگاهی راه های جلوگیری بوده

 

این زندگی از اول اشتباه بود تو این 20 سال هم شاید ترس از آبرو مانع جدایی اون شد

از معاشرت با ابوالفضل لذت میبرم یه جورایی یه دیوونگی های خاص منو داره

دیشب باهم رفتیم فرهنگسرا اشتراق ماهی های عیدو که دوتا ماهی قرمز و 3 تا ماهی مشکی بود انداختیم تو حوض دو تا بچه اونجا بودن و ماهی هارو نگاه میکردن از دیدن آزاد شدن ماهی عید ما کلی ذوق کردن و خندیدن

بعدش رفتیم نشستیم و اسنک خوردیم و بعد از کمی راه رفتن یه کم با دستگاه های ورزشی که ابوالفضل نمیتونست یا میترسید کار کنه، کار کردیم، ساعت تقریبا 20:20 بود که نگهبانا اومدن گفتن که باید پارک رو ترک کنیم رفتیم خونه آهنگ زدیم و رقصیدیم، کلی رقصیدیم تا فاطی اومد آهنگ و قطع کردم که یهو ابوالفضل پاش لیز خورد و افتاد رو میز عسلی، میز عسلی ام که شیشه اش لق بود سر خورد افتادو تیکه تیکه شد، مامان خیلی عصبی شد و کلی دعوامون کرد که چرا دیوونه بازی در میاریم و خونه رو داغون می کنیم، منم توجیح کردم که نباید افسرده باشیم باید شاد باشیم حالا اتفاق دیگه میوفته، والا الان مد شد همه تو سن 30- 40 سکته میکنن جوون 20 ساله هم که سکته کرده باشه کم نیست، آدم باید از زندگیش لذت ببره به نظرم میزعسلی مورد خوبی برای حرص خوردن نیست، ارزش نداره یه شیشه میز عسلی والا...

مامان کلی به ابوالفضل بد و بیراه گفت، اینکه تو کودنی خنگی چه میدونم ازین حرفا، ولی من بهش گفتم که اینجوری نیست اون اصلا خنگ نیست، خیلی ام زرنگه و استعدادش تو چیزی هست که هنوز پیداش نکرده، بعدم از خودمون کلی فیلم خنده دار گرفتیم و گذاشیتیم تو اینستا کلی از دوستام اومدن تو خصوصی خندیدن و گفتن کارمون عالی بود، خلاصه اینکه دارم رو ابوالفضل کار میکنم که شاد زندگی کنه و دنبال رویاش باشه ....

امیدوارم موفق بشم

برام دعا کنید انقدر قدرتمند بشم که بتونم اونم قدرتمند کنم

راستی عکسی که گذاشتم هاینریش بل نویسنده کتاب عقاید یک دلقک هست که در حال حاضر مشغول خوندنش هستم، هنوز نمیتونم راجع بهش نظر بدم ولی برام جذابه

 

 https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/1/12/Bundesarchiv_B_145_Bild-F062164-0004%2C_Bonn%2C_Heinrich_B%C3%B6ll.jpg/200px-Bundesarchiv_B_145_Bild-F062164-0004%2C_Bonn%2C_Heinrich_B%C3%B6ll.jpg


<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ