سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که گناه بر او دست یافت روى پیروزى ندید ، و آن که بدى بر وى چیره گشت مغلوب گردید . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 96 فروردین 30 , ساعت 9:56 صبح

ساعت 6 بود چشمام رو آروم باز کردم پنجره باز بود ابرا همه جا رو پوشونده بودن و اثری از نور آفتاب نبود به آسمون خیره شدم به نظرم آسمون یکی از زیباترین نشانه های قدرت خداست

دلم میخواست با همین چشمای خوابالو تا عمق آسمون پرواز کنم و هوای بهاری رو لای موهام و بدنم حس کنم زیر پاهام خالی باشه سبک مثل یک پروانه رها باشم

ساعت زنگ خورد فهمیدم نیم ساعتی هست که دارم خیالپردازی میکنم، ابوالفضل که پیشم خواب بود رو با نوازش بیدار کردم، آماده شدیم یه نگاه ریز به بیرون انداختم، زمین خیس بود، به ابوالفضل گفتم حواسش باشه، و با هم از خونه اومدیم بیرون، من عاشق هوای ابری ام، از هوای آفتابی زیاد خوشم نمیاد، خودم شروع کردم به دعا کردن و به ابوالفضلم گفتم یه آیه بخونه و برای اینکه امروز روز خوبی براش باشه دعا کنه

تا برسیم مدرسه ابوالفضل از فامیل یکی از دوستاش گفت که پسر 4- 5 ساله ای که هر وقت میخواد دعا کنه برای همسری که در آینده قراره باهاش ازدواج کنه هم دعا میکنه که مشکلی براش پیش نیاد، رسوندمش مدرسه و خودم راهی مترو شدم، تو راه سرم فقط بالا بود و به ابرا نگاه میکردم و گهگاهی سرمو پایین میکردم که متوجه راه باشم و نیوفتم، تا آخرین لحظه که روی پله برقی بودم دل کندن از این آسمون برام سخت بود، تو مترو نشستم و مشغول خوندن عقاید یک دلقک شدم، رسیدم دروازه شمیران سریع کاپشن و کتاب و گوشی و کیفم گرفتم تا در بسته نشده از مترو اومدم بیرون، کاپشنم دستم بود و دلم نمیخواست بپوشمش، دلم میخواست هوای بهاری رو حس کنم، داشتم از پله ها بالا میرفتم که پیر مردی رو دیدم که به پایین در حرکت بود و چترش که خیس شده بودو میتکوند، از شدت ذوق اینکه بارون شدید شده زبونم بند اومدو دهنم باز شد، سرعتمو بیشتر کردم و پریدم بیرون، به طرز دیوونه باری میخندیدم، به اطراف نگاه میکردمو میخندیدم، من از دیدن ابرای بهاری خوشحال بودم و کلی خداروشکر کردم، باورم نمیشد خدا بهم حال داده و بارون اومده، سوار تاکسی شدم تا سر مطهری، بعدش با ذوق پریدم بیرون از ماشین و هنوز اون لبخند دیوونه وار رو لبام بود، مثه دیوونه های ندید پدید به آسمون و اطراف نگاه میکردم و می خندیدم نزدیک شرکت رسیدم دلم نمیومد برم تو شرکت واسه همین پیچیدم تو یکی از کوچه ها که درختای بلندی داشت و تقریبا خلوت بود قدم زدم و تشکر کردم از خدا صورتمو بالا گرفتم و خیس شدم، با تمام وجود بارونو حس کردم لمس کردم پوستم مرطوب و بهاری شده بود، خدای همیشه ببار تا خیس شم از لطفت تا یادم نره چقدر بزرگی تا بدونم تا تو هستی امید هست زندگی هست من تو تمام مراحل زندگیم حست کردم، ازین به بعد هم به حال خودم رهام نکن و بهم معنی زندگی رو یاد بده...

عاشق خودتو بارون صبگاهیتم 

http://photos03.wisgoon.com/media/pin/photos03/images/o/2016/11/6/9/1478410527812187.jpeg


   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ