اگر یک نفر در دنیا باشد که برای حرف زدن باهاش به کلمات احتیاجی نباشه اون پدربزرگمه
نگاهش را میفهمم و نگاهم را میفهمد
همین بس است
آرامشی که با نگاهش بهم هدیه میده رو هیچکی تاحالا نتونسته با حرف و کارهاش بهم بده
حتی از پشت تلفن نگاهش رو حس میکنم
وقتی با اون زبون مازنی شیرین پشت تلفن نازم میده و برام میخونه هردومون بغضمون میگیره و زود خداحافظی میکنیم تا اون یکی متوجه گریمون نشه
وقتی بهم نگاه میکنه انگار داره درونمو میبینه
نمیتونم گولش بزنم
اگر درون زشتی داشته باشم اون لحظه سرمو پایین میکنم شرمنده میشم
و اگه نه با ذوق تو چشاش نگاه میکنم تا ته تهشو بخونه
یک نفر مرا دوست دارد که برای تمام من کافیست
او همان پیرمردیست که نگاهش را قبلا از آسمان روی خودم حس کرده بودم
همانی که دوست داشتنش برای تمام من کافی بود
خدایا هزار مرتبه شکرت برای داشتن همچین موجودی کنارم
نمیدانم اسمش را چی میشه گذاشت
انسان، فرشته، معجزه...
فک میکنم یکی از دلایل وجودش در این دنیا من بودم
اگر او نبود به این که آدمها گم شده اند در این دنیا ایمان میاوردم و احتمالا خودم هم گم میشدم
سالها همچو مردی کنارم بود و نفهمیدم
کاش حالا حالا ها بماند و نرود
مولانا میگه هر شمسی که از دنیا می رود
شمسی دیگر به دنیا می آید
امیدوارم هر همچو اویی که می رود
یکی جایش بیاید
خدایا کاش بشود کمتر حرف بزنم و چشم و گوش دلم باز شود تا بهتر ببینم و بشنوم
نشانه میخواهم
بیدارم کن
لیست کل یادداشت های این وبلاگ