دوشنبه 96 آبان 8 , ساعت 12:52 عصر
امروز تو مترو خوابم برد
خواب که نه
رویا میدیدم
دیدی یهو حس میکنی تو هوایی بعد سریع چشماتو باز میکنی نیوفتی
چشامو باز کردم
ولی بعد پشیمون شدم
حس رهایی خوبی بود
گفتم کاش چشامو باز نمیکردم تو همون هوا میموندم
دوباره چشامو بستم
حس کردم قطار داره رو هوا راه میره و از پنجره بیرونو که نگاه میکنی فقط ابر و خورشید و پرنده میبینی و وسطاش تکه ابر های محکمی که مسافرا پیاده و سوار میشدن
ولی یه چیزی این وسط رویامو خراب میکرد
نمیتونستم مسافرارو شاد و خوشحال تصور کنم
چشامو باز کردم
بیشترین رنگی که مشخص بود مشکی بود
هیچکسی رنگ شاد نپوشیده بود
هیچکسی هم خوشحال نبود
چقدر دوس داشتم لباسامو عوض میکردم یه لباس نازک و راحت سفید و صورتی تنم میکردم و میخندیدم و میرقصیدم
انقدر میرقصیدم و میخندیدم تا بقیه هم بخندن
نوشته شده توسط شقایق گلزاده shaqayeq golzadeh | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ