سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یارى خدا آن اندازه رسد که به کار دارى . [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 98 مرداد 15 , ساعت 1:28 عصر

دوباره خوابش را دیدم همان پیرمردی که با ریش و سبیل خاکستری بلند و چشمان طوسی مهربان نگاهم میکرد و میخندید 

نجاتم داد 

بین دو مار گیر کرده بودم 

قایمم کرد و رهایی ام داد 

چرا نمیفهمم کیست؟

آهویی را نشانم داد 

آهو نزدیکم شد با نگاهش فهماند نترسم 

او کیست که انقدر مهربان است؟

یعنی او همان پدربزرگم است 

نگاهش شباهت دارد ولی شک دارم 

پدربزرگ حسابی سرش شلوغ است کی به من فکر میکند؟

من هم کمتر زنگ میزنم 

راستش وقتی حالم خوب نباشد میترسم زنگ بزنم بفهمد 

هرچند سمعک لعنتی او لرزش صدای مرا میگیرد 

و او شاید فقط دلش خوش باشد که من پشت تلفنم و حالم خوب است 

یعنی برایم شعر میخواند؟

به قول خودش نازم میدهد؟

نه نکند بخواند گریه ام بگیرد 

این گریه دیگر بند آمدنش با خداست 

همان دورا دور بداند حالم خوب است کافی است 

پدربزرگ 

من خوبم 

سرم را پایین می اندازم 

حالم را از چشمانم نخوانی

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ