تو خیابونم گنگ به آدما نگاه میکنم با خودم میگم چه خوب دارن نقش بازی میکنن
فکر میکنن من نمیدونم همه شون فقط جلو من این شکلی هستن
وارد یه مغازه میشم و حس میکنم اونایی که تو خیابون بودن الان ماسکشون و برداشتن و با چهره های عجیب که شبیه آدمیزاد نیست یکجا ایستادن و میخوان اطاعت امر کنن
من، حتی تو خونه هم همین حسو داشتم....
وقتی از تو پذیرایی پامو میزاشتم تو اتاق فکر میکردم مادر و پدر و خواهرم هم ماسکشونو بر میدارن و دارن برای من نقش بازی میکنن
نمیدونم چرا
فکر میکردم یک نفر هست که منو تو زمین زندانی کرده و محکومم کرده به یک جا ماندن و ایناهم نگهبانم هستن
یا یک نفر انقدر مهربونه که میخواد من تنها نباشم و اینا فرشته مهربونن که برای من فرستاده
هر چی که بود میدونم موضوع تنهایی بود
البته گزینه اول انگار صحت بیشتری داشت
چون من واقعا از بودن با آدما لذت نمیبردم و دلم تنهایی میخواست
شاید دلیلش سر و صدای زیاد خونه بود و نبود فضا و آرامش کافی برای فکر کردن
خیلی سخت بود با این تصورات زندگی کردن
به خودم میگفتم این فکرا احمقانست و واقعیت نداره
اگه آدما دارن فقط برای تو نقش بازی میکنن پس چجوری این اتفاقات تو اخبار ها منتشر میشه؟ تو که اونجا نبودی و این اتفاقا در حضور تو اتفاق نیوفتاده
پس چجوری میشینن برات خاطره تعریف میکنن؟
چجوری زمین و آسمون داره تحت تاثیر فعالیت های آدما قرار میگیره و درحال تغییره؟
چجوری هوا آلوده میشه؟ چجوری دریا به آشغال پلاستیک تبدیل میشه؟
چجوری رو درختا پر یادگاری های کنده کاری میشه؟
همش تاثیره آدمیزاده دیگه
اینارو انقدر به خودم گفتم تا تونستم به آدما یه جور دیگه نگاه کنم
دلسوزانه
اینام مثل من مجبورن بمونن اینجا
این افکارو خیلی وقت بود فراموش کرده بودم
تا اینکه محبت زیادی و نزدیک شدنم به آدما باعث ناراحتیم شد
انگار بدم میاد بهم محبت کنن
انگار میفهمم الکیه
به نظرم محبت کردن به درخت و گل و حیوون و و حتی دیوار بازخورد بهتری داره تا آدم
لااقل پشیمونت نمیکنن
لیست کل یادداشت های این وبلاگ