سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] اگر خداوند از نافرمانى خود بیم نمى‏داد ، واجب بود بشکرانه نعمت‏هایش نافرمانى نشود . [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 97 اردیبهشت 18 , ساعت 9:49 صبح

عاشق داستانایی هستم که نقش اصلی اونا آدم هایی هستند که نمیخوان شبیه بقیه باشن 

آدمایی که دنیارو یه جور دیگه میبینن و آزارشون به کسی نمیرسه ولی آزار بقیه تا دلت بخواد بهشون میرسه 

از بچگی یه سری قوانین رو تو گوشمون میخونن 

و اگه غیر از اونا بخوای کاری کنی دیوانه خطابت می کنند 

زندگیم شده یه چیزی مثل داستان کتاب میرا 

شهر شیشه ای که اگر کار غیر معقولی ازت سر بزنه و بفهمن بیشتر از آنچه باید داری میفهمی به جایی میبرنت و عملی انجام میدهند تا مثل بقیه شوی 

دردناک 

دردناک 

خیلی دردناک 

وقتی فکر میکنن احمقانه رفتار میکنی و سعی دارن با حرف زدن به راهی هدایتت کنن که خودشون قدم برداشتن 

جالب تر از اون اینه که اگر پای درد و دل هرکدومشون بشینی و از ته دلشون بخوای با خبر شی ازین راه راضی نیستن 

ولی انگار یه چیزی به اسم عقل بهشون حکم میکنه که راهی جر این نیست 

از میان این همه آدم فقط یک نفر باشد که تو را بفهمد کافیست 

بفهمد تو کار و روزمرگی را دیوانگی میدانی 

بفهمد وابستگی به مال و ماشینو جواهرات را دیوانگی میدانی 

بفهمد که تو فضولی و دخالت در زندگی مردم را دیوانگی میدانی 

و بفهمد که دنیا جای دیگریست 

چیزهای مهمتر از قضاوت مردم وجود دارد 

درک این دنیا 

درک آدمها 

درک پردنده ها 

درک باد و ابر 

درک کردن و فکر کردن 

شاد زیستن 

ورزش کردن 

دیوانه وار رقصیدن 

زیبایی ها را دیدن و مست خدا شدن 

دیوانگی هم اگر باشد، دیوانگیه قشنگیست 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ