سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دلنوشته شقایق گلزاده
هر آنچه باید بنویسم، مینویسم. چون من عاشق نوشتنم...
درباره وبلاگ


گاهی خودمم، خودمو نمیشناسم...!!!
لوگو
گاهی خودمم، خودمو نمیشناسم...!!!
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 6
  • بازدید دیروز: 38
  • کل بازدیدها: 81361



پشت ابر ها

درست همانجا که نور خورشید به چشمانم مجال نمیدهد تا درست نظاره کنم

سنگینی نگاه پیرمردی را حس میکنم 

چشمان طوسی که برق میزند 

از خوشحالی میدرخشد 

انگار لذت میبرد از تلاش من برای یافتنش

مو و ریش بلندش را میبینم 

خاکستری و بلند 

قبایی روی تنش انداخته و  و تاجی از جنس ابر دور سرش است 

پرنده ها دورش میرقصند و آواز میخوانند

حسودیم میشود به پرنده هایی که انقدر به او نزدیکند

از پس ابر ها دوباره درخشش چشم هایش را حس میکنم 

لبخندش گرم و آرامش بخش است 

به چشمانش خیره میشوم ناگهان نیرویی از اعماق وجودش دلم را می لرزاند

آری

آرام جان شد 

و تمام 

من دیگر روی زمین نیستم 

فاصله بینمان کم و کمتر شد 

نفس در سینه حبس شد 

تپش قلب بالا 

پلک نمیزدم 

دلم میخوهد یک آن در آغوشش بگیرم 

دلم میخواهد داد بزنم و به همه نشانش دهم 

بگویم بالاخره یک نفر هست که برای حرف زدن با او نیازی به کلمات نباشد 

داد بزنم بگویم او هست 

و مرا همانقدر دیوانه دوست دارد

همانقدر عاشق دوست دارد

همانقدر لجباز و حساس دوست دارد

او مرا دوست دارد و برای تمام من کافیست 

شاید خداست 

شاید هواست 

شاید ابر 

شاید زاده آسمان 

شاید مردیست که برای قرن ها به انتظار همچو زنی نشسته

و حالا به پایان میرسد

انتظار او و سردرگمی من

هرچه که هست میدانم یک نفر مرا دوست دارد که برای تمام من کافیست




موضوع مطلب :

       نظر
چهارشنبه 96 اسفند 9 :: 2:55 عصر
شقایق گلزاده shaqayeq golzadeh