سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[دانشمند] هنگامی که از آنچه نمی داند پرسیده شد، ازگفتن «خداوند داناتراست» خجالت نکشد . [امام علی علیه السلام]
 
شنبه 96 آبان 27 , ساعت 4:28 عصر

رو هوا راه میرفتم 

کمی پایین می آمدم ولی تحمل ازدحام مردم رو نداشتم دوباره بالا میرفتم و ناپدید میشدم 

تنها چیزی که دلم را نرم میکرد و باعث میشد فاصله ام را با زمین کم کنم 

چشمان براق و شاد کودکان بود 

طفل معصوم هایی که هنوز یاد نگرفته اند با چشمانشان دروغ بگویند 

بعله با چشم ها 

چشم ها بیانگر تمامی احساسات هستند اعم از غم و شادی، عشق و نفرت، دلسوزی و حسادت...

و مادامی که انسان  ها به این راز پی بردند یاد گرفتند که با چشم دروغ بگویند و من میترسم 

میترسم از چشم هایی که راحت دروغ می گویند 

و من تا ابد سعی میکنم با چشم دروغ نگویم 

دوست دارم چشمانم مرا لو بدهند 

دوست دارم دروغگوی ماهری نباشم 

قضیه گشت و پروازم در شهر را برای یکی تعریف کردم 

از خواب که بلند شدم یادم نبود برای کی تعریف کردم

روی صندلی نشستم و منتظر شدم تا مامان کاراش تموم بشه و بره سرکار تا بتونم در آرامش به اتفاق های دیشب فکر کنم 

پرواز دیشب خوب یادم بود 

چشم های آدما که باعث میشد ارتفاع را زیاد کنم و دور شم 

و چشم اون بچه که دلم میخواست از پشت پنجره خوب نگاهش کنم 

آرامشی که دنبالش بودمو تو چشماش میدیدم

خواب نبود 

نمیتونست خواب باشه 

من اونجارو بلد بودم و یادمه که ارتفاع رو زیاد میکردم، مسیر رو مشخص و به راهم ادامه می دادم 

اون یه مسیر خیالی نبود 

شاید مسیر خونه تا محل کار بود چون در نظرم خیلی آشنا بود 

روح من از جایی که الان هست راضی نیست

از این شلوغی و این حجم حماقت انسان ها و تلاش برای رسیدن به چیزهای بی ارزش برای او غیر قابل تحمل است

برای همین من حس میکنم روحم شب هنگام به گشت های پر از آرامش مشغوله و اینجوری خودش رو آروم میکنه

و روزی که از دست جسمم خلاص بشه 

روز آزادی و رهایی اوست 

و وقت برگشتن به جایگاه ابدی و آرام 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ