در گذشته مرا برادرى بود که در راه خدا برادریم مى‏نمود . خردى دنیا در دیده‏اش وى را در چشم من بزرگ مى‏داشت ، و شکم بر او سلطه‏اى نداشت ، پس آنچه نمى‏یافت آرزو نمى‏کرد و آنچه را مى‏یافت فراوان به کار نمى‏برد . بیشتر روزهایش را خاموش مى‏ماند ، و اگر سخن مى‏گفت گویندگان را از سخن مى‏ماند و تشنگى پرسندگان را فرو مى‏نشاند . افتاده بود و در دیده‏ها ناتوان ، و به هنگام کار چون شیر بیشه و مار بیابان . تا نزد قاضى نمى‏رفت حجّت نمى‏آورد و کسى را که عذرى داشت . سرزنش نمى‏نمود ، تا عذرش را مى‏شنود . از درد شکوه نمى‏نمود مگر آنگاه که بهبود یافته بود . آنچه را مى‏کرد مى‏گفت و بدانچه نمى‏کرد دهان نمى‏گشود . اگر با او جدال مى‏کردند خاموشى مى‏گزید و اگر در گفتار بر او پیروز مى‏شدند ، در خاموشى مغلوب نمى‏گردید . بر آنچه مى‏شنود حریصتر بود تا آنچه گوید ، و گاهى که او را دو کار پیش مى‏آمد مى‏نگریست که کدام به خواهش نفس نزدیکتر است تا راه مخالف آن را پوید بر شما باد چنین خصلتها را یافتن و در به دست آوردنش بر یکدیگر پیشى گرفتن . و اگر نتوانستید ، بدانید که اندک را به دست آوردن بهتر تا همه را واگذاردن . [نهج البلاغه]
 
دوشنبه 00 مهر 5 , ساعت 12:2 صبح

سالها پیش

وقتی حدودا 10 یا 12 سال داشتم، خاطرم نیست دقیق

صبحی از خواب بلند شدم بهت گفتم:بابا دیشب خواب بدی دیدم

بهم گفتی برام تعریف کن

گفتم خواب دیدم از مامان جدا شدی و مامان با کسی دیگه عروسی میکنه

نزاشتی حرفم تموم شه سیلی محکمی خوابوندی تو گوشم تا ساکت شم

بابا....

کاش اون سیلی رو به خودت میزدی تا بیدار شی

تا به خودت بیای و دنبال علتش بگردی

تا با خودت فکر کنی چرا دخترم همچین خوابی باید ببینه؟

بابا کاش اون موقع جای سیلی زدن

خوابمو جدی میگرفتی

تلاش میکردی تا واقعیت پیدا نکنه

کاش محافظت میکردی ازین خانواده

کاش...

با گذشت 7 سال و اندی

با اینکه 25 ساله شدم ولی...

داغش هنوز تازه است

انگار نمیخواد کهنه شه

من الان خانواده دارم خودم

یه خانواده دو نفره

میخوام یه خانواده واقعی درست کنم

ازونا که هیچوقت از هم جدا نشن

اونایی که عشقشون بهم هیچوقت کم نمیشه

بابا من بچه امو جدی میگیرم

ازش مراقبت میکنم

از افکارش مراقبت میکنم

نمیزارم تو سن کم چیزایی رو که نباید، ببینه

نمیزارم تو سن کم درگیر چیزایی بشه، که نباید

نمیزارم درگیری ذهنیش این باشه که

مامان و باباش کنار هم قرار بگیرن

بی بحث، بی دعوا، بدون بی احترامی، با عشق

من نمیزارم و خدا کمکم میکنه

مطمئنم خدا رو سفیدم میکنه

سال های سال میگذره و یه روزی فرزند من نوشته هامو میخونه

اونوقت اون باید بگه آیا مادر خوبی براش بودم یا نه؟

#شقایق_گلزاده