شاید من واقعا یه احمقم
احمقی که رانندگی یاد نگرفت، احمقی که از تاریکی و تنهایی میترسه
احمقی که حرف زدن بلد نیست، تو جمع نظرهارو جلب کردن بلد نیست
احمقی که همون بهتر که خفه خون بگیره و زر نزنه
آره من همونم که میگفتم آدم باید با خودش مهربون باشه
ولی الان حالم به هم میخوره از خودم و تموم کسایی که حس احمق بودن بهم میدن
من همینجوریش هم با این دندونای ناقصم اعتماد به نفس ندارم و سعی میکنم کمتر حرف بزنم و بخندم تو جمع
ولی رفتار بقیه باعث میشه این حس بیشتر بشه
مخصوصا نزدیکترین آدما بهت
میدونی همیشه میگن ضربه ای که نزدیکترین آدما میتونن بهت بزنن رو بقیه نمیتونن
چون اونا دقیقا میدونن نقطه ضعفاتو و با همونا جوری میتونن بچزوننت که دیگه نتونی بلند شی
من که دیگه به تهش رسیدم یعنی فکر میکنم زندگی بیشتر از این احمقانه تر از قبله
و نبودم باعث میشه بقیه راحت تر زندگی کنن
همین 25 سال هم ارزشش رو نداشت
زیادی بود
لیست کل یادداشت های این وبلاگ