یه وقتایی بی خبر از آینده تو خودت میری و از فرط ناراحتی و نگرانی نمیدونی باید چیکار کنی
مثل وقتی بیکار شدم و من موندم و کلی قسط و بی پس انداز و کرونایی که نزاشت حتی تو دوران بیکاری یه استخر برم
من کارهای مورد علاقمو انجام دادم ورزش کردم، کتاب خوندم، آشپزی کردم، نوشتم، سریال دیدم و تفریح کردم البته به طور محدود و فهمیدم حتی اگه 10 ماه هم بیکار باشم و صبح کاری نداشته باشم بازم سحرخیزم
و از همه مهم تر اینکه من یاد گرفتم با ساز کالیمبا بنوازم و این لذت بخش ترین گزینه بود برام که هدیه محسن جان بود
و تمام خرج و قسطامو محسن متقبل شد
خلاصه گذشت و فاطمه منو به شرکت جدیدی معرفی کردو با تمام مخالفت ها و دو دلی ها دو هفته ای هست که مشغول به کار شدم
و نسبت به جای قبلی که حدود 5 سال کار کردم مرتب تر و برنامه ریزی شده تر به نظر می رسه
و من ورق تازه ای تو زندگیم باز کردم و برنامه های جدیدی دارم
و این لطف خداست
میدونی میخوام چی بگم؟
میگم آدم از آینده اش خبر نداره
تا چیزیو از دست ندی نمیتونی بهترشو به دست بیاری
منم راضی ام از جایی که الان هستم و واسه تمام لحظه های خوب و بد زندگیم ممنونم از خدا
که اگه بدا نبود هیچوقت ارزش روزای خوبو نمیدونستم و چقدر خوشحالم صبر جواب داده و خدا داره پازل زندگیمو به بهترین شکل ممکن میچینه
میدونی از چی حرف میزنم؟ از اعتماد به خدا و صبر
همیشه جواب میده
لیست کل یادداشت های این وبلاگ