فراموشی گرفتم
چی میگن بهش آهان آلزایمر
مسواکمو تو دستشویی شرکت جا میزارم
یادم میره کارایی که باید انجام بدم
اصلا گاهی حواسم نیست
کاریو انجام میدم ولی فکرم جای دیگست
مثلا امروز جای اینکه ساعتو یه ساعت بکشم عقب، یه ساعت کشیدم جلو
امروز پاییز شروع میشه پادشاه فصلا
صبح داشتم کتاب میخوندم فکرم جای دیگه بود صفحه که تموم میشد برمیگشتم و دوباره از اول میخوندم
نمیتونستم متمرکز شم
فکر و خیالای زیادی میومد تو سرم
خواب های دیشبم حتی میگشت تو سرم
چیز زیادی ازش یادم نیست ولی انگار زندگیش کردم
خوابامو
گیج و منگم
دنیا چرا این شکلیه؟
چرا وقت نمیمونه واسه آدم ؟
چرا آدم تنها نمیشه واسه خودش
خدا بیاد بشینه پیشت برات بگه
ازین دنیا
ازون دنیا
از تنهاییه خودش
از رازاش
از همه چیزایی که ما باید بدونیمو نمیدونیم
نمیشه چشمارو بست و کار کرد و زندگی و هیچی نگفت
نمیتونم اینجوری زندگی کنم
ولی مثل اینکه فعلا مجبورم
بالاخره یه راهی پیدا میکنم
ولی عادت نمیکنم
به این زندگی عادت نمیکنم
زندگیمو میسازم
لیست کل یادداشت های این وبلاگ