پشت ابر ها
درست همانجا که نور خورشید به چشمانم مجال نمیدهد تا درست نظاره کنم
سنگینی نگاه پیرمردی را حس میکنم
چشمان طوسی که برق میزند
از خوشحالی میدرخشد
انگار لذت میبرد از تلاش من برای یافتنش
مو و ریش بلندش را میبینم
خاکستری و بلند
قبایی روی تنش انداخته و و تاجی از جنس ابر دور سرش است
پرنده ها دورش میرقصند و آواز میخوانند
حسودیم میشود به پرنده هایی که انقدر به او نزدیکند
از پس ابر ها دوباره درخشش چشم هایش را حس میکنم
لبخندش گرم و آرامش بخش است
به چشمانش خیره میشوم ناگهان نیرویی از اعماق وجودش دلم را می لرزاند
آری
آرام جان شد
و تمام
من دیگر روی زمین نیستم
فاصله بینمان کم و کمتر شد
نفس در سینه حبس شد
تپش قلب بالا
پلک نمیزدم
دلم میخوهد یک آن در آغوشش بگیرم
دلم میخواهد داد بزنم و به همه نشانش دهم
بگویم بالاخره یک نفر هست که برای حرف زدن با او نیازی به کلمات نباشد
داد بزنم بگویم او هست
و مرا همانقدر دیوانه دوست دارد
همانقدر عاشق دوست دارد
همانقدر لجباز و حساس دوست دارد
او مرا دوست دارد و برای تمام من کافیست
شاید خداست
شاید هواست
شاید ابر
شاید زاده آسمان
شاید مردیست که برای قرن ها به انتظار همچو زنی نشسته
و حالا به پایان میرسد
انتظار او و سردرگمی من
هرچه که هست میدانم یک نفر مرا دوست دارد که برای تمام من کافیست
لیست کل یادداشت های این وبلاگ